چون ابر به سوی کانادا

ساخت وبلاگ
امروز به یکباره تصمیم گرفتم بنویسم. همیشه اعتقاد داشتم باید آرزوها و تلاش ها را بنویسم تا هروقت مایوس شدم، یه نگاهی بهشون بندازم و یادم بیاد که با چه شور و شعفی شروع کردم تا بتونم، باز به راهم ادامه بدم. سال ها از روال فرسایشی مهاجرت به کانادا نوشتم و نوشتم و اکنون شاد و مفتخر به این تلاش که بالاخره به نتیجه رسید.روز اول تو مونترال لند کردیم و دوستِ زمان دانشگاهیم که در طول این 11 سال پروسه مهاجرت به کبک، همراه و مشوقم بود، اومد دنبالمون. باورم نمیشد که بعد از 11 سال، به کانادا رسیدم. انگار خواب می دیدم و هرآن آماده بیدار شدن بودم. سال 2008 اولین پرونده ام بود و ژانویه 2019 به مونترال لند کردم.قرار بر این بود که یه هفته به منزل دوستم در اوتاوا بریم و بعد از اونجا راهی تورنتو بشیم. یادمه تو ماشین که بودیم، دوستم بهم گفت: رضا، اینجا کانداس و هیچ کس مانع رشد و ترقی تو نمیشه و فقط کافیه که بخوای رشد کنی. خواهی دید که دولت و سایر صاحب منصبان کمکت خواهند کرد و شرایط را برایت مهیا خواهند کرد.اکنون 27 ماه از آن زمان گذشته و من بر این صحبت ایمان آورده ام. رشد من در این کشور، برای خودم بسیار چشمگیر است و بسیار راضی و خوشحالم. یه دلیلش این بود که اینجا رو راحت به دست نیاوردم و برای رسیدن به اینجا سال ها منتظر بودم و تلاش کردم نزدیک ترین شاهدش، سن و سالم است. موقعی که برای کانادا اقدام کردم 31 ساله بودم و زمانی که رسیدم 42 ساله. ولی خوشحالم که به نتیجه رسید. دلیل دیگه ام یه همراه و پاکار خوب بود که عیال نازنین بودند. داشتن یه همراه به شدت به آدم کمک می کنه و باعث روحیه مضاعف میشه البته همراهی که واقعا هم فکر و هم مسیر باشه و وسط راه جا نزنه و ادا اصول دربیاره و برای همین هرکسی که از ایرا چون ابر به سوی کانادا...ادامه مطلب
ما را در سایت چون ابر به سوی کانادا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nuage بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 3:46

هنوز بعد از گذشت 2.5 سال، با خودم فکر می کنم یعنی من واقعا بالاخره اومدم کانادا. یعنی بعد از اون همه زحمت و مشقت و نگرانی، من رسیدم؟؟! معمولا این افکار زمانی به ذهنم میرسه که درحال رانندگی هستم، جاده ای زیبا و سرسبز و آسمان آبی با لکه های تپل ابر که به قول عیال، تصویر های درست می کنه که فقط تو زمان بچگی تو کارتن ها می دیدم. یکی از دغدغه ها و مشکلات من تو ایران بی فرهنگی مردم تو رانندگی بود و همیشه از این مسئله متاثر بودم که چرا نباید بین خطوط رانندگی کنیم، چرا باید ویراژ بدیم و چرا تو جاده ها که ترافیک میشه، یه عده از تو خاکی سمت راست سبقت میگیرن و ایجاد سروصدا و هوای خاک آلود می کنن یا میزنن تو لاین مقابل و تو ترافیک گره های کور ایجاد می کنن؟ نمی دونم شاید بهشون یاد ندادن، شاید از پدرمادرشون همین روش رو دیدن چون به اونا هم یاد ندادن و یا شاید هزار شاید دیگه. مشکل من تو اون جامعه نبودن فرهنگ بود. مردم حق و حقوق رو بهشون یاد نداده بودن چون اینجور دیده بودن و بزرگ شده بودن. همیشه به این فکر می کردم که یه زمانی مردم به سمت قطار هایی که در شهر های مختلف تردد می کردن، سنگ پرتاب می کردن. جالب بود ولی خودشون هم نمی دونستن چرا؟ فقط یه فرهنگ شده بود که طرف فارغ از سن و سال، وقتی یه قطار می دید، دولا میشد و به حسن وظیفه به سمت شیشه قطار پرتاب می کرد. یادمه حدودای سال 63 یا 64 بود که یه برنامه از تلویزیون پخش شد از مردمی که در قطار، با پرت شدن سنگ به سمت شیشه، دچار آسیب شده بودند. تو تلویزیون به مردم نشون دادن توی این قطار دشمن نیست، هیولا نیست خودمونیم و بعد به محله هایی رفتن که این اتفاق سنگ پرانی می افتاد و این فرهنگ رو در مردم و به خصوص کودکان رواج دادن که به جای پرتاب سنگ به سمت مر چون ابر به سوی کانادا...ادامه مطلب
ما را در سایت چون ابر به سوی کانادا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nuage بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 3:46

انقدر که ننوشته ام، فراموش کرده ام چه جوری شروع می کردم!یادمه یه زمانی تو یه سیستمی فعالیت داشتم که یه سری آموزش های اولیه داشت که یکیش این بود: اهدافتون رو بنویسید و مدام مورد ارزیابی و نگرش قرارشون بدید و فراموش نکید که شروع و مقدمه کارتون، برای چی بوده. چون انسان بعد از مدتی شعف و انرژی اولیه ای رو که در زمان آغاز یه کار داشت، از دست میده یا موارد حاشیه ای پیش میاد که موجبِ دوریِ از هدف میشه یا انقدر راه طولانی، زمان بر و سخت میشه که حالت فرسایشی پیدا میکنه و ادم دچار یاس، دودلی و نهایت بی خیالی و رها کردن میشه و این دقیقا همون زمانی است که باید برگردی و به نوشته های روزهای شروع که بمب انگیزه بودی، پر از انرژه و ایده های یزرگ بودی، یه نگاهی بندازی تا دوباره احیا بشی مثل روز اولت.یکی دوشب پیش یاد اینجا (وبلاگم) افتادم. توی رخت خواب بودم و وبلاگ رو باز کردم رفتم به 13 - 14 سال پیش (یا خدا چقدر زود گذشت) و چندتا از پست هایی که برای رسیدن به کانادا و پروسه رسیدگی به پرونده مهاجرت و .. می نوشتم رو دوباره خوندم. یاد اون روزایی که پر از تنش، سرگشتگی، آشفتگی، استرس، چه کنم های ناشی از پرونده مهاجرت بود، افتادم. هرچند که، هنوز هم اینجا برام عادی نشده و بعد از قریب به 5 سال مهاجرت به کانادا، روزهای سخت رو فراموش نکردم و باورم نیشه که الان کانادا هستم.هنوز عاشقانه به خیابون های سبز و زیبا، جاده های پر از زیبایی و آرامش، نظم و احترام، قانون و قانونمندی و هزار چیز که به چشم و دل میاد و به زبان نمیاد، عادت نکردم. هنوز اینجا برام جدیده، هنوز قشنگی هاش پررنگه، هنوز برخورد خوب مردم بایکدیگر، برام قشنگه، سلامی که از عابری غریبه به لحاظ هم محله بودن دریافت می کنی، توقف راننده ای که برای احتر چون ابر به سوی کانادا...ادامه مطلب
ما را در سایت چون ابر به سوی کانادا دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : nuage بازدید : 22 تاريخ : دوشنبه 3 مهر 1402 ساعت: 3:46